امروز بعد از سی سال در شهرم قدم زدم. اگر بخواهم عمرم را تقسیم کنم بیش از دو سوم آن را در اهواز زندگی کرده ام اما این اولین بار است که این شهر را شهر خودم میدانم. اینکه پوستم سفید بوده است و هرجا که پرسیده اند بچه کجایی و من پاسخ داده ام اهواز و دیگران با تعجب گفته اند اصلاً به تو نمیاید هم بی تاثیر نبوده است. در ناخودآگاهم اینگونه پدید آمده است که حتماً اشتباهی در این شهر قرار گرفته ام.
اهواز نیز شهر غریبی است. اگر در خیابان های این شهر قدم بزنی احتمالاً از وضع آن گریه خواهی کرد. جز یک یا دو محله خوب تقریباً باقی شهر ویرانه ای است که کم از یک شهر جنگ زده ندارد. اما تلخی ماجرا اینجا نیست. در این شهر هیچکس را نمیابید که بگوید من اهوازی هستم. ممکن است یک نفر تا ۴ نسل قبل در اهواز زندگی کرده باشد اما باز هم نمیگوید من اهوازیم. شما میتوانید مسجد سلیمانی باشید یا شوشتری یا دزفولی یا عرب ابادان اما اهوازی نیستید. ممکن است حتی شهرهایی که خود را به آن منتصب میدانید را در عمرتان ندیده باشید اما ننگ اهوازی بودن را قبول نمیکنید.
در اهواز همه برای رفتن آمده اند کسی برای ماندن نیست. تقریباً اکثر اهالی این شهر اعتراف میکنند که در این شهر گیر افتاده اند و اگر مسائل مالی نبود به شهری دیگر میرفتند. به همین دلیل است که بسیاری با فرا رسیدن دوران بازنشستگی این شهر را ترک میکنند. با تمام تفاوت های قومی که این شهر دارد همه در یک جمله مشترکند ” اهواز شهر ماندن نیست”
در تنهایی و گرمای تیرماه اهواز، تنها در خانه ای با کولری که خراب است نشسته ام و دارم کتاب احمد محمود را میخوانم. کتاب که تمام میشود صدای هواپیماهای دشمن را میشنوم. از خانه بیرون میزنم بوی شرجی زیر دماغم میزند. در خیابان یوسفی راه میروم میوه فروش ها بساط کرده اند قیمتش را که میگوید ناخودآگاه یاد کل شعبان میفتم. در خیابان پاداد از یک بستنی فروشی بستنی میخرم که به درد عمه اش میخورد میخواهم تیکه سنگینی بارش کنم که یادم میاید هنوز جنگ است. در حال و هوای خودم هستم که ناگهان ماشینی بوق میزند و آدرس میپرسد. اینجا کسی حتی در زمستان هم خیابان گز نمیکند چه برسد به تابستان
به بستنی فروشی خاطره میرسم و یک بستنی دیگر سفارش میدهم در این شهرتا دلت بخواهد میتوانی بستنی بخوری و از تک تکشان لذت ببری. در دلم میگویم ” زرشک این هم که توزرد از آب درآمد”
در مسیرم به ساندویچ بابا شمل میرسم زیر چشمی نگاه میکنم و پیش خود میگویم اگر این هم خوب نباشد تمام نوستالژیهایم برباد میرود پس ریسک نمیکنم و مسیرم را ادامه میدهم. در گوشم صدای خمسه خمسه ها و میراژهای عراق را میشنوم. موتوری از کنارم رد میشود. صدای موتور خالد است و مردمی که برای فرار به پناهگاه میروند. آنقدر ادامه میدهم تا به پارک هتل پارس میرسم. هزاربار از اینجا رد شده ام اما هیچوقت وارد کافی شاپش نشده ام. یک قهوه سفارش میدهم و به کارون نگاه میکنم. مثل اهواز بی رمق و کم جان است.
قهوه بد نیست اما دله چیز دیگری است. در مسیر که پیاده میروم فروشنده ای سر زمین بساط قوه برپا کرده است. فروشنده یک بار مصرف ندارد و به صورت سنتی همه مشتری ها در یک ظرف قوه میخورند. البته که چند ثانیه ای آن را در آب میزند. اول بابت کرونا دو دل هستم اما بعد از ابراز ارادت مختصری خدمت خانواده درجه اول اعضای حزب کمونیست چین آن را میخورم و موقع پس دادن نیز آن را آنچنان که رسم اعراب است تکان میدهم.
کنار ساحلی روی نیمکتی مینشینم میدانم که پاتوق ساقی ها است اما اهمیتی نمیدهم. تجربه نشان داده است آنجا که پاتوق ساقی ها باشد اتفاقاً امن تر است. فارغ از اصل عدم تداخل کسب و کارها در پارک، دلیل دیگر آن باز نشدن پای پلیس به این مکان ها است. سرقت پای پلیس را به پارک باز میکند فلذا در تامین امنیت این نوع پارک ها ساقیان محترم فعالیت ویژه ای دارند. در افکار خودم غرق هستم که صدای یکیشان از دور میاید. حقیقتاً جنسش تکمیل است. حتی در IKEA هم اینچنین تنوعی وجود ندارد. ساقی محترم از تریاک تا علف را پیشنهاد میکند. وقتی میبینم بیخیال نمیشود درخواست کوکائین میکنم ساقی اولش چشمانش گرد میشود و بعد میگوید “ها پ خلافت بالان. ای چیا رو اینجا پیدا نمیکنی میدونی لاینی چنده” بالاترین قیمتی که به ذهنم میاید را میگویم ساقی هم در پاسخ میگوید معلومه خیلی وقته نکشیدی برووو بالااااااااااا. دقیقاً چند ثانیه ای آ را میکشد و من سعی میکنم حدس بزنم با این آ چقدر باید قیمت را بالا ببرم. یادش بخیر قبلاً هر پارکی برای خودش متخصصی داشت. اینطور نبود که در هر پارکی هرچیزی پیدا بشود. تریاک یک جا، عرق جایی دیگر، متاسفانه این روزها همه generalist شده اند.
بوی فاضلاب کارون حالم را بد میکند. دوباره به راه میفتم مقصد برایم مهم نیست مهم رفتن است. به پل سفید اهواز میرسم. اهواز را به این پل میشناسند. قدیم ها جوانان مذکر برای دلبری کردن از بانوان سر این پل میرفتند. یک چیزی بود مثل تک چرخ زدن در مدرسه دخترانه هیچکس نمیداند چند نفر با این کار به یکدیگر رسیده اند اما همچون رسمی مقدس هنوز گاهی اجرا میشود. این روزها کسی برای این چیزها تره هم خورد نمیکند فلذا این رسم دیرینه هم از رونق افتاده است.
صدای انفجار به گوشم میرسد. شهر را بمباران کرده اند. به سمت بیمارستان رازی میروم دم بیمارستا شلوغ است. یاد خالد میفتم یاد شاهد. چند شهید آورده اند؟ میخواهم از یکی بپرسم کجا را زدند؟ که یادم میفتد جنگ سالها است که تمام شده است و من دیگر وسط داستان نیستم. جنگ و کرونا به یک اندازه بیمارستان را شلوغ کرده اند.
در کنار رودخانه راه میروم. به جزیره که میرسم یادم میاید روزهایی را که زیر آب میرفت اما سالهاست که دیگر کارون قوت روزهای جوانی را ندارد. همچون پیرمردی آرام است که دارد روزهای آخر عمرش را میگذراند و به روزهای پر افتخار جوانی افتخار میکند.
من آرام آرام برای اولین بار در شهرم راه میروم و با خود زمزمه میکنم ” من یک اهوازیم”
پینوشت: نام اشخاص برگرفته از کتاب زمین سوخته احمد محمود و الباقی نام مکانهایی در اهواز است.