منو برگردونید ایران

از جاهای شلوغ فراریم به همین دلیل همیشه جاهای خلوت را برای پیاده روی انتخاب میکنم. این جور جاها را کسانی میپسندند که بی مکان هستند. قدم که میزنم دو گروه با فاصله در کنار هم قرار میگیرند که شباهت هردو در بی مکانی و فرار از سرماست. اما یکی برای رفع سرما به آغوش یار پناه میبرد و دیگری به آغوش آتش. یکی مکانی میخواهد تا یار را در بغل بگیرد و دیگری میخواهد تا از سرما نمیرد. این آدمها تنها چند متر باهم فاصله دارند اما دنیای آنان کیلومترها باهم فاصله دارد.

هیچکدام دیگری را نمیفهمد اولی معنی فقر را نمیداند و دومی معنی عشق را. نمیدانم آن دختر و پسر حتی گوشه چشمی به آن مرد چمباتمه زده میکنند یا نه. شاید مرد نیز به آنها اهمیتی نمیدهد. هردو غرق دنیای خود هستند. صحنه گاه برعکس است. گاهی چند مرد ، بار خود را به کناری گذاشته اند و در کنار آتش در حال خنده هستند از آنطرف دختر و پسر درحال فریاد برسر هم که چرا فلانی عکست را لایک کرد!!

جهان همیشه اینگونه بوده است که کثیری فقیر و قلیلی متمول باشند عده ای شاد و عده ای غمگین و… اما مشکل این نیست. سالها پیش با مشاهده کسانی که گدایی میکردند تا مدتها نمیتوانستم لب به غذا بزنم اما این روزها حتی دلم هم نمیلرزد.

یادش بخیر اگر کسی در فامیل مشکلی داشت هرکس به اندازه توانش کمکی را حواله میکرد نه الزاماً مالی خیلی اوقات فقط حمایت روحی بود اگر نمیشد آن مشکل را حل کرد حداقل از دیدن مشکلات دیگران غمگین میشد. آن روزها همسایه از حال همسایه خبر داشت. دلها برای رنج دیگری میلرزید. اگر دنیاها فرق داشت اما تلاش برای درک دیگران و هم غصه شدن هم وجود داشت.

دلم برای ایران تنگ شده است. دوست دارم بروم فرودگاه و بگویم یک بلیط برای ایران به من بدهید. بروم آنجا که مردمانش هنوز موبایل ندارند اما هرروز به یکدیگر از تلفن ثابت زنگ میزنند و احوال هم را میپرسند. آنجا که برای گفتن جملات عاشقانه زمان کم است و خطر بسیار، کلمات ارزش دارند و نمیشود الکی به یکی گفت دوستت دارم. برای گفتن این چیزها باید مدت ها فکر کنی شاید بتوانی چند لحظه طرف را ببینی شاید نتوانی حتی حرف هم بزنی اما باید با نگاه به او بفهمانی منظور چیست.

آنجا که کسی که جگر شیر ندارد سفر عشق نمیرود.

کشوری که مردمانش هنوز به دیدن بدبختی دیگران عادت نکرده اند و برای یکدیگر غصه میخورند حتی اگر نتوانند کاری بکنند. شبها خوابشان نمیبرد از اینکه ممکن است کسی در گوشه این شهر نان شب نداشته باشد تا بخورد. به دختر صغری خانم که شوهرش بیکار است و در خرج خانه خود مانده است.

این روزها که از زمین و زمان بلا میبارد و کاری از دستمان برنمیاید تنها میشود یک کار کرد.

به درد دیگران عادت نکنیم. اگر میتوانیم یک وعده غذا بدهیم آن را دریغ نکنیم. اگر میتوانیم به کودک پشت چراغ قرمز لبخند بزنیم این کار را انجام دهیم. چند لحظه در کنار آتش آنان قرار بگیریم که در زباله های ما بدنبال روزی خود هستند. اگر هیچکدام را هم نمیتوانیم انجام دهیم حداقل برای آنان عزاداری کنیم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *