ساعت ۱۲ شب است و من از شوک شنیدن خبری که ساعت دوازده و بیست و چهار دقیقه شنیده ام خوابم نمیبرد.
رضا از سوئد پیام داد که ناصر چی شده؟
من : ناصر؟؟ کدوم ناصر؟
رضا : ناصر خودمون! ناصر زارع
من : چی شده مگه ؟
رضا : فوت کرده ! عکس پروفایل احسان رو نگاه کن
باقیش شد تماس با دوستان قدیمی و اندک زمانی تا خبر تایید شود و تمام…….
کلاس اول راهنمایی بودیم. هنوز یادم است که پسرکی سبزه با لبخندی بر لب که تا آخرین لحظه عمرش همراهش بود، کنارم نشست. خیلی طول نکشید تا دوست شدیم آدمها در آن دوران برای دوستی حساب و کتاب نمیکنند فقط دوست میشوند. هربار که به دوران راهنمایی و دبیرستان فکر میکنم ناصر را میبینم با لبخندی بر لب که کنارم نشسته است به هم خودکار قرض میدهیم گاهی او از روی دست من مینویسید و گاهی برعکس.
افسوس که سرعت جهان زیاد بود و ۷ سال گذشت و ما شدیم پشت کنکوری!! کنکور را که دادیم من از اهواز رفتم و ناصر ماند پشت کنکور و سال دیگر و درس و درس و خدمت و دنبال کار و و و
نمیگویم از هم خبر نداشتیم اما دیگر مثل قدیم نشد! آنقدر دور شدیم از هم که اگر هنر میکردیم سالی به سالی برای عید و یا شاید در ماه رمضان احوالی از هم میگرفتیم. میگویند جهان در حال تورم است و ما در این تورم هربار از کسانی که روزی با آنها زندگی کردیم دورتر میشویم و اسمش را میگذاریم شرایط روزگار.
آدمهایی که روزی از برادر به ما نزدیک تر بودند با آنها درد دل میکردیم ، میخندیدیم ، کلاس میپیچاندیم و….. به ناگاه تمام میشوند برایمان بی آنکه حداقل روزی به آنها بگوییم ” داداش خیلی مخلصیم” و این را از ته قلب بگوییم تا بر قلبش بنشیند که آنچه که از دل برآید لاجرم بر دل نشیند
آخرین بار اگر اشتباه نکنم همدیگر را در سال نو دیدیم. قرار گذاشتیم با دوستان که بار دیگر به یاد قدیم جمع شویم و همدیگر را ببینیم. ناصر آمد مثل همیشه با همان لبخند همیشگی و من میدانستم که مشکلاتش از همه روز بیشتر است. قرار شد همدیگر را دوباره ببینیم اما زمان هیچگاه کافی نیست.
این عکس شد آخرین دیدار ما با هم.
شاید اون دنیا هم کنار هم نشستیم