فاصله میان خانه تا محل کار را به مردمان خاورمیانه فکر میکنم. در جلو چشمانم عکسها پشت سر هم ردیف میشوند. کودک سوری غرق شده ، کودکی در افغانستان که با کتابهایش فریاد میزند ، آنهایی که از هواپیما هنگام فرار سقوط میکنندو…… عکسها همه روی سرم هوار میشوند تا جایی که دیگر به سختی نفس بکشم. یکهو یکی در سرم شیپور میزند و دمام شروع میشود. در جنوب آنکه دمام را شروع میکند یک حال غریبی دارد. انگار سازش مال خودش نیست روی پایش بند نمیشود ، چشمهایش را میبند و ناگهان دمام شروع میشود چه داستانهایی که میگوید ، چه زجه هایی میکشد ،اگر گوش بدهی تمام آه مادران در جای جای تاریخ را میشنوی. آنقدر در سرم دمام میزنم تا دیگر هیچ از من نماند.
ما مردمان خاورمیانه گویی باد میکاریم که هربار طوفان درو میکنیم. مگر ملت هایمان چقدر میتوانند بکارند تا گرد بادی همه را به آسمان ببرد و دوباره از اول شروع کنیم. مگر تاریخ برای ملتی چند بار تکرار میشود؟
در سرم تاریخ را مرور میکنم شاید بتوانم جایی کور سوی امیدی بیابم تا زنده بمانم. تاریخ را ورق میزنم . سال ۳۳۰ قبل از میلاد است آریو برزن در برابر لشکری اسکندر که دنیا را به زانو در آورده بود ایستاده است و قسم خورده است جز با مرگش اجازه ورود لشکریان به ایران را ندهد. جلوتر می آیم عاشورا را میبینم که قلیلی در برابر کثیری مقاومت میکنند بی آنکه بلرزند جلوتر می آیم سال ۱۳۲۰ است و سه سرباز در برابر ارتش سرخ ایستاده اند آنچنانکه فرمانده ارتش مدال از سینه در می آورد و بر سینه آنان میزند. حال سال ۵۹ میشود ۳۰۰ نفر در برابر ارتش تا دندان مسلح صدام ایستاده اند و امروز فرزند مردی در پنجشیر راه پدر را ادامه میدهد. تاریخ با همه توان بر سرم فریاد میزند که در این خاورمیانه که نفرین شده اش میدانی مردان و زنانی زیسته اند که تسلیم نمیشوند. آنجا که همه میگویند تمام شد اینها میگویند نه! هنوز باید ادامه داد. آنجا که همه میگریزند اینان برمیگردند آنچنان که فرزند احمد برمیگردد. می ایستند همچون برگ درختان میریزند و بار دیگر جوانه میزنند. این چنین ابر انسانهایی را در کجای این دنیا میتوانی یافت؟
آری من یک خاومیانه ای غمگینم که با وجود چنین مردمانی میتوانم غمگین شوم یا اشک بریزم اما حق ندارم که ناامید شوم و بگریزم.