اگر قسمت اول سفر رو نخوندین پیشنهاد میکنم از اینجا بخونید این قسمت راجب روستای گوچا مینویسم که بسیار باحال و رویایی بود
توی اون هاستلی که من بودم یک خانمی بود که دانشجوی زبان فارسی زوریخ بود زبان آلمانی رو مثل بلبل حرف میزد فرانسوی هم همینطور اصالتا هم صرب بود (یونانی هم بلد بود گویا و یک زبون دیگه که الان یادم نیست). جالبی هاستل این بود که ما هم فرانسوی داشتیم هم آلمانی و خب مسوول مسافرخانه هم صرب بود و این خانم با همه خیلی راحت حرف میزد :))
در حین هم صحبتی با این خانم فهمیدم که گویا در صربستان یک فستیوال ترومپت وجود داره که در حدود نیم قرنه هرسال بین ۸ الی ۱۱ اگوست در روستای گوچا برگزار میشه.
پینوشت : در زبان انگلیسی به این افراد میگند polyglot به معنای چند زبانه من به ایشون میگفتم super polyglot
گوچا روستای ترومپت
داستان رفتن به گوچا
داستان رفتن منم به این فستیوال جالب بود من توی کوچ سرفینگ میچرخیدم و همینجور برای چند نفر درخواست هاست فرستادم. یک از اونها به نام migo جواب داد بهم ( migo اسم مستعارشه چون همیشه چشمک میزد منم اسم واقعیش یادم رفت ) migo خودش اهل گوچا بود و میخواست برای فستیوال به اونجا بره این شد که منم همسفرش شدم به سمت روستای gucca
راجب روستا
گوچا یه روستای کوچیکه که با بلگراد حدود ۷ ساعت فاصله داره البته نه اینکه مسیرش زیاده بلکه باید در چاچاک اتوبوس عوض کنی و همچنین جاده ها خیلی تعریفی ندارند اونجا. خلاصه با میگو هم سفر شدیم به سمت گوچا میگو دانشجوی دکترای شیمی در دانشگاه بلگراد بود. قیافش از من ایرانی تر بود و از همه مهمتر به شدت خندان
میگو میگفت کل روستا با زمین های اطرافش حدود ۲۰۰۰ خانواره البته بیشتر اونها مهاجرت کردند. درواقع نرخ مهاجرت از روستا به شهر به شدت بالا بود و عموم جوانها ترجیح میدادند تا به شهر بروند تا اینکه در روستا بمانند. حالا جالب اینه فقط در این ۳ روز فستیوال بین ۴۰۰ تا ۶۰۰ هزار نفر به این روستا میایند که چیزی حدود ۳۰۰ برابر جمعیت روستاست پس عملا همه جا کمپ زده بودند. البته میتونید راجب فستیوال اینجا بیشتر بخونید
میگو یک خانواده چهار نفره داشت که برادرش برای کار به کرواسی رفته بود خانواده ای بسیار فقیر اما مهمان نواز ، من به جز صربها کمتر ملیتی رو میشناسم که مثل ایرانیها مهمان نواز باشند. درواقع هرچی که داشتند در اختیار من گذاشتند چیزی که منو واقعا تکون داد. یاد اون جمله افتادم که بزرگی آدمها به قلبشونه نه به حساب بانکیشون
البته منم دست خالی نرفتم و برای اونها یک پاکت زعفران برده بودم. مادر میگو خیلی خوشحال شد من یه شربت زعفران براشون درست کردم خیلیم خوششون اومد. در کل همیشه از کشورتون یک سوغات داشته باشید تا شما رو به یاد داشته باشند . من معمولا چندتا صنایع دستی سبک ، پول خورد و زعفران در سفرهام با خودم میبرم چراکه سبک هستند و ارزان.
صدای ترومپپت و منقل های بزرگ برای طبخ گوشت خوک در تمام روستا به راه بود. صرب ها مثل ما ایرانیها خیلی گوشت دوست دارند و عموم غذاهاشون با گوشته. اگر مثل من با گوشت مشکل دارید همیشه پنیر سر سفره هست که واقعا خوش مزست
من شب رو مهمان خانواده میگو بودم خانواده ای بسیار با محبت اگر بخوام روستا و خانه رو تصور کنم در یک کلام باید بگم خونه هایدی و پدر بزرگ :)) من یکی که عاشق این روستا شدم همونجوری بود که همیشه دوست داشتم زندگی کنم گاو گوسفند و کشاورزی مطلق به دور از شهر
البته این همه سفر نبود درواقع گوچا پاتوق هیچ هایکر ها هم هست و کلی هیچ هایکر یا هیپی با ون پیدا میکنید که برای فستیوال به اونجا میان. هیچکدوم نظری راجب ایران نداشتند و خیلیاشون راجب ایران کنجکاو بودند. برای من جالب این بود با وجود تعداد بسیار بسیار ایرانی در بلگراد حتی یک ایرانی هم به اینجا نیومده بود. نمیدونم به خاطر عدم شناخت بود یا به خاطر تنبلی یا هردو :)))
صبح روز بعد فستیوال شروع شد و از همه طرف صدای ترومپت به راه بود منو میگو در روستا میچرخیدیم و با همسایه ها سلام علیک میکردیم. عموم افراد با روی باز منو به داخل دعوت میکردند مخصوصا قدیمیها که به شدت ضد غرب بودند و همه بابت ایستادگی ایرانیها افرین میگفتند. از شباهت ما و صرب ها این بود که هرجفتمون به شدت علاقه مند به بحث سیاسی هستیم تو مجالس همیشه بساط بحث سیاسی به راه بود. ( متاسفانه سوار تاکسی نشدم که ببینم اونها هم تحلیل گر مسایل سیاسی هستند یا نه ).
تقریبا تا نصف شب موندیم داخل فستیوال بعدم پیاده به سمت کلبه به راه افتادیم. فاصله کلبه تا شهر حدود ۸ کیلومتر بود که باید پیاده طی میشد. البته یادم نره که ماشینی که ما باهاش به کلبه رفتیم سنش از من بیشتر بود و متعلق به دوران یوگوسلاوی بود هرچند بابای میگو معتقد بود سگش شرف داره به بنز و بی ام و. بعدم گفت اونها به خاطر ترسشون این کارخونه رو خراب کردند تا صرب ها مجبور بشن برای جنسای آشغالشون پول بدن :))
کلا فستیوالش خیلی باحال بود مخصوصا رقص محلی اونها که همه باحاش میرقصیدن. نکته جالب این بود که پرچم روسیه در بین تماشاچی ها وجود داشت و در مراسم افتتاحیه یک نفر از پارلمان روسیه سخنرانی کرد که به ترجمه میشد. اینکه پرچم یک کشور دیگه وجود داشت برای من به شدت عجیب بود. مخصوصا اینکه صرب ها به شدت وطن پرست هستند. از صحنه های جالبم آدمهایی بودند که از شدت مستی کلاً بیهوش و یا افرادی که راه خودشون رو گم کرده بودند :))
یک شب دیگه هم در خانه میگو گذشت و ما صبح از خواب پاشدیم من به میگو کمک کردم تا هیزم بشکنه گاو رو بردیم چرا و از همه مهمتر شیر گرفتیم. تقریبا همه چی کاملا ارگانیکه برای گرمایش از هیزم استفاده میشه یک گاز دارند که توش هیزم ریخته میشه جالبیش اینه هنوز چرخ خیاطی دستی و اتوی ذغالی استفاده میکردند
یکی از جالبترین کارهای افراد جداسازی تک تک زباله ها بود یعنی حتی خاکستر هم جدا میشد. برای مثال پوست تخم مرغ زیر درخت گردو و خاکستر در زیر درخت گردو بود. هر دور ریزی برای یک درخت استفاده میشد این رو با ما مقایسه کنید که حتی حوصله جدا سازی زباله خشک و تر هم نداریم. راجب دوش هم باید بگم که آب گرم میکردیم و میگذاشتیم توی بشکه و بشکه هم آویزوون بود به همین سادگی. :))
تمام اتوبوس ها پر شده بودند و ما مجبور شدیم با یک تراکتور هیچهایک کنیم به اولین شهر تا از اونجا به بلگراد برگردیم. برگشتمون ۱۰ ساعت طول کشید چون برای بلگراد هم هیچ اتوبوسی نبود. هزینه سفرم در این سه روز حدود ۴۰ دلار بود که البته بخش اعظمیش مدیون مهمان بودن پیش میگو بود. الیته اگر چادر و یا حتی یک کیسه خواب داشته باشید مشکلی نخواهید داشت.
روز آخر شد و من واقعا دوست نداشتم گوچا رو ترک کنم. مردمانی با محبت و مهمان نواز ، طبیعتی بکر و از همه مهمتر دست نخورده. به خودم قول دادم حتما یک بار دیگه به اینجا برگردم. در کنار اینها پاهام تاول زده بود چون ۳ روز تمام داشتم راه میرفتم. گوشی میگفتم ۱۰۰ کیلومتر تو ۳ روز راه رفتی:)) بعدها بعضی از دوستایی که در صربستان پیدا کردم به ایران اومدند و یا دوستانشون رو به ایران فرستادند به واسطه اونها دوستان دیگری پیدا کردم که هنوزم باهاشون در ارتباطم. همونجور که همیشه گفتم بسیار سفر باید کرد تا پخته شود خامی البته اگر از خونه به هتل میرید مطمین باشید حتی گرم هم نمیشید چه برسه به پختن
پینوشت سفر: راستش گوچا یکی از بهترین سفرهای خارجی بود که رفتم. چون هم طبیعت داشت و هم آدمهای محلی و هم کلی آدمی که مثل خودم فکر میکردند خیلی زود باهم دوست شدیم انگار که سالهاست هم رو میشناسیم. سفر کوله گردی هیچی که نداشته باشه به شما دوستانی میده که در حالت عادی هیچوقت باهاشون آشنا نمیشید حالا شما هی بگو سفر باس هشتگ لاکچری بخوره